معنی از ریشه برآوردن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ریشه ریشه

ریشه ریشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش. پرریشه. هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته. || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف):
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
سوزنی.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه.
نظامی.
- ریشه ریشه شدن، دریده شدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن. (آنندراج):
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- ریشه ریشه کردن، دریدن. چاک کردن. پاره پاره کردن. (آنندراج).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن). (فرهنگ فارسی معین):
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
رایج (از آنندراج).


ریشه

ریشه. [ش َ/ ش ِ] (اِ) طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). || طره ٔ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه ٔ گلیم. ریشه ٔ کلاغی. ریشه ٔ دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شمله ٔ دستار. علاقه ٔ دستار. فش دستار. دنبوقه ٔ دستار. (یادداشت مؤلف). کناره ٔ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ٔ ردا. ریشه ٔ مقنعه. ریشه ٔ دستار. (آنندراج):
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه ٔ نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه ٔ دستار، طره ٔ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقه ٔ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج):
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشه ٔ بالش
تاج قیصر به ریشه ٔ دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه ٔ سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ٔ ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج):
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ٔ ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| نوارگونه با رشته و تارهای آویخته ٔ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف). || هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف). || زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). || موی در اندام آدمی. || لیف و تارهای انبه. || الیاف خرمابن.. || دستک درخت انگور. || پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید. || هر چیز تافته شده مانند پلیته ٔ چراغ و فتیله ٔ توپ. (ناظم الاطباء). || بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی «ریزا».
- امثال:
ریشه ٔ بیداد بر خاکستر است.
- ریشه ٔ دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ کلمه، ماده ٔ آن. (از یادداشت مؤلف).
|| جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه ٔ سوم، کعب (در حساب).
|| آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه ٔ درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیه ٔ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیله ٔ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208):
تا برون ریشه ٔ گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده:ریشه ٔ اصلی، ریشه ٔ افشان، ریشه ٔ اولیه، ریشه ٔ برگ مانند، ریشه ٔ تکمه ای، ریشه ٔ تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه ٔ منظم، ریشه ٔ جوانه دار، ریشه ٔ فرعی، ریشه ٔ مرکب، ریشه ٔ مکینه، ریشه ٔ نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه ٔ آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه ٔ زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔایرسا شود.
- ریشه ٔ اراقیطون، ریشه ٔ باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ٔ ایرسا؛ بیخ بنفشه. ریشه ٔ آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه ٔ آلیسا شود.
- ریشه ٔ باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه ٔ اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه ٔ اراقیطون شود.
- ریشه بُر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- || بیخ بر. از بن برکننده.ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقه ٔ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه ٔ بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ٔ ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج).بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه ٔ شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه ٔ جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه ٔ خردل، رفور. از تیره ٔ کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و ماده ٔ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 179):
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
|| در شعر ذیل از فردوسی کلمه ٔ ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه «پشه » ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306).

ریشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) ریش و زخم.جراحت. || بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود. || در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود.


برآوردن

برآوردن. [ب َ وَ دَ] (مص مرکب) برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. (آنندراج). رفع. بالا بردن. بربردن. بردن به سوی بالا:
درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر.
فردوسی.
بدست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم بچرخ و بزرّ بنگاریم.
ناصرخسرو.
فرود آوردی آنچش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی.
ناصرخسرو.
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همه فراوان بدهند و باز بستانند.
مسعودسعد.
و هشتاد کنگره در هوا برآورد. (قصص). و بالای دیوار آن بهشت سیصد گز برآوردند. (قصص).
- برآوردن آواز، برکشیدن آواز. آواز خواندن:
فروبرده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران.
منوچهری.
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ برآوردن، بانگ کردن و آواز خواندن:
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
- || بانگ و نعره زدن. فریاد کردن:
جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی). و فرمود تا بانگ برآوردند و طبل بازها فروکوفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- برآوردن جوش، جوش و خروش کردن:
چو گرگین شنید این برآورد جوش
بدو گفت پیش آی و بگشای گوش.
فردوسی.
تهمتن چو این گفتش آمد بگوش
برآورد چون شیر غرّان خروش.
فردوسی.
خروشی برآورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر.
فردوسی.
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه.
(از فرهنگ اسدی).
- برآوردن حدیث، عنوان کردن و گفتن آن:
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان.
نظامی.
- برآوردن دود از چیزی یا کسی، تباه کردن و سوختن و از بین بردن آن:
سوی دشت خرگاه تازیم زود
ز افغان و لاچین برآریم دود.
فردوسی.
- برآوردن سر از خواب، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب.
فردوسی.
- برآوردن سرود، سرود نواختن. سرود خواندن. خواندن با آواز بلند. (یادداشت مؤلف):
ببربطچو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی.
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود.
فردوسی.
- برآوردن صفیر، صفیر زدن. سوت زدن:
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر.
منوچهری.
- برآوردن غریو، بانگ و نعره زدن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
- برآوردن گرد از کسی یا چیزی، کنایه از کشتن، تباه و نابود و نیست کردن آن:
اگر کشته گردد بدشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد.
فردوسی.
سزای گنه بین که یزدان چه کرد
ز دیو وز جادو برآورد گرد.
فردوسی.
شما نیز باید که هم زین نشان
برآرید گرد از سر سرکشان.
فردوسی.
بس اندک سپاها که روز نبرد
زبسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسب نامه).
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی.
نه این گنج ها گرد من کرده ام
که گرد از بزرگان برآورده ام.
؟
- برآوردن گرد به...، بپا کردن گرد... برانگیختن گرد به هوا:
همانم که با تو من اندر نبرد
بگردون برآورده ام تیره گرد.
فردوسی.
- برآوردن ناله، زاری کردن بنالیدن:
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله ٔ کوس.
نظامی.
- برآوردن نام، نامور ساختن. بلندآوازه کردن. مشهور کردن:
بجویم بدین آرزو کام تو
برآرم ز گردنکشان نام تو.
فردوسی.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی.
برآورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا بمشرق نام شاهی.
نظامی.
هرکه در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برآرد نام.
نظامی.
- برآوردن نعره، نعره زدن:
بخندید از گفته اش کوهزاد
برآورده نعره بر او رو نهاد.
فردوسی.
- دست برآوردن، بلند کردن دست. بالا بردن دست به علامت دعا کردن تا برابر صورت: رسول دست برآورد و گفت بار خدایا مرا معاونت کن در جان کندن که سخت است. (قصص الانبیاء). از ما بپذیر که تو شنوایی بدعای من و دانایی به احوال من دیگر دست بدعا برآورد و گفت... (قصص الانبیاء).
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم.
حافظ.
- || اقدام و سعی و کوشش کردن. جهد کردن: و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست.
نظامی.
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
- دست جفا برآوردن، جفاکاری و ستم آغاز کردن:
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.
خاقانی.
- دم برآوردن، دمیدن. ندا و آواز دردادن:
چون هاتف صبح دم برآورد
ازکوه شفق علم برآورد.
نظامی.
- رستخیز برآوردن، رستخیز و قیامت بپا کردن. هنگامه راه انداختن. به نیستی و نابودی کشاندن:
ز باره چو بگذاردی تیغ تیز
ز دیوان برآوردی او رستخیز.
فردوسی.
- زاری برآوردن، زاری کردن:
برآورد زاری که سلطان بمرد
جهان ماند و خوی پسندیده برد.
سعدی.
- زبان برآوردن، آواز برآوردن:
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان.
سعدی.
- سر برآوردن، سربلند کردن. سر راست کردن. مقابل فروبردن و بزیر افکندن: و امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود باز سر برآورد. (تاریخ سیستان). سید بگریست و باز سر برآورد. (قصص الانبیاء). یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فروبرده بود برآوردو گفت. (تذکرهالاولیاء عطار). شیخ اندرین فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت. (گلستان).
- || سر افراختن. سر بلند کردن. مباهات کردن. فخر کردن:
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی.
بخرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی.
نظامی.
سر برآور بسر فراختنی
در جهان خاص کن بتاختنی.
نظامی.
- سر بسوی آسمان برآوردن، بلند کردن سر سوی آسمان برای دعا یا نفرین کردن:
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان.
فردوسی.
- کف برسر آوردن، انباشتن. پر کردن:
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ بخاکستر برآرد.
نظامی.
|| طالع کردن:
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
- سر برآوردن روز، پدیدار گشتن آفتاب. طلوع کردن خورشید:
روز از سر مهر سر برآورد
و آفاق به مهرسر درآورد.
نظامی.
|| بردن. نقل کردن:
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی.
|| رفعت دادن. ترقی دادن.بالا بردن. برکشیدن. بربردن. برنشاندن:
شاهم بر گاه برآرید، گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم اندر نو کرد شاه.
(از خسروانیات).
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی و دین.
فردوسی.
یکی را برآری و شاهی دهی
یکی را به دریابه ماهی دهی.
فردوسی.
آنرا که برآورده ٔ تو بود برآورد
وز جمله ٔ یاران دگر کرد مقدم.
فرخی.
اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ
تا قدر تو ببینند آنگه فروگذار.
سوزنی.
و اگر برادرها تو را در چاه چهل گز انداختند من ترا بر تخت چهل گز برآوردم. (قصص الانبیاء). الهی نظری بر این تنگ حوصلگان نمای که تو غفاری واکرم الاکرمین که همه یک دل و یک زبانند که مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآورد. (تذکرهالاولیاء عطار).
- برآوردن بماه، بماه رسانیدن:
گر او را فرستی بنزدیک شاه
سرشاه ایران برآری بماه.
فردوسی.
|| برافراشتن، برافراختن. قائم کردن. راست کردن. افراختن. (ناظم الاطباء):
زر فسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 324).
نخستین گفت کای دارای عالم
برآورده علم بالای عالم.
نظامی.
- برآوردن درفش، افراشتن درفش:
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش.
فردوسی.
اکنون چنان باش که شقه های خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر بازتوانی گشاییدن و برآوردن. (کتاب المعارف). || آماسانیدن. بالا آوردن: شراب مویزی آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بد گوارد و سودا برانگیزد و باد در شکم افکند وشکم برآورد. (نوروزنامه). || انباشتن و پر کردن. (ناظم الاطباء):
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد.
نظامی.
|| ساختن. عمارت کردن. (آنندراج). بناء. بنیان. بنیه. بنایه. تبنیه. افراختن بنا. مرمت کردن. تعمیر کردن. (ناظم الاطباء). بنا کردن. برآوردن دیوار یا بنا و خانه، بالا بردن آن. ساختن آن. برآوردن چاه را؛ سنگ چین کردن آن:
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند.
رودکی.
ذوالقرنین آنجا رفت و بنگریست پس از این مردمان آهن خواست و روی گداخته سدی برآورد سخت محکم... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پلی بود بر کناره ٔ مداین آن را نیز آب برد و پرویز آن را دو بار عمارت کرد و برآورد و... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نخستین بنا خانه ٔ بیت المعمور بود... ابراهیم را بفرمود تا با اسماعیل بایستاد و دیگر باره برآوردند و نو کردند چنانکه اکنون است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفسرد.
خسروی.
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام.
دقیقی.
برآرم یکی شارسان فراخ
بدو اندرون باغ و ایوان و کاخ.
فردوسی.
که خان حرم را برآورده بود
بدو اندرون رنجها برده بود.
فردوسی.
برآرنده ٔ ماه و کیوان و هور
نگارنده ٔ فرّ و دیهیم و زور.
فردوسی.
یکی دژ برآورده در کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار.
فردوسی.
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد بالاش را بر دو شست.
فردوسی.
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه.
فردوسی.
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود.
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده.
فردوسی.
برآرنده ٔ گرد گردان سپهر
همو پروراننده ٔ ماه و مهر.
عنصری.
در باغ... فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
بنای آسمان و سقف گردون
برآرد صانعی استاد و رهبر.
ناصرخسرو.
و به بست فرمان داد تا نه گنبدبرآوردند. (تاریخ سیستان). و هم به بست خضرائی که بر در ایوانست بطرف میدان برآورد. (تاریخ سیستان). و امیر ابوالفضل فرمود تا باره ٔ سیستان نو برآوردن گرفتند. (تاریخ سیستان).
بشاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای.
(گرشاسب نامه).
تا مدت سیصد سال مدام کار کردندی تا بوستانی بدین صفت برآورند. (قصص الانبیاء). و خاک آن بدریا انداختند و از آنجا که آب بود چهل گز بسنگ مرمر برآوردند. (قصص الانبیاء). وخانهای ساختند و قصرها برآوردند چنانکه شهری شد. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بناها از سیم و زر برآوردند. (قصص الانبیاء). آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند. (قصص الانبیاء). و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطه ٔ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و در میانگاه آن گنبدی عظیم برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و این دیوارها از سنگ خاره برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامه). پس عثمان دیوار آن مسجد را بسنگ برآورد و ارزیز. (مجمل التواریخ و القصص). و کیکاوس در بابل بناء بلند به هوا برشده برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). دیوار آن را بسنگ برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). و او را[کاخ] بخار خدات بنا کرده است و زیادت از هزار سال است از برآوردن کاخ. (تاریخ بخارای نرشخی). باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). آخر این جهان چون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف).
- برآورده کردن، ساختن. بنا کردن. بالا بردن:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
|| بیرون آوردن. بیرون کردن. بدر کردن. خارج ساختن.برون نمودن. درآوردن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء): ذر؛ برآوردن زمین نبات را. (منتهی الارب):
تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآردنهنگ را.
دقیقی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری.
گر نبارد در چمن نم برنیارد از زمین
خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود.
ناصرخسرو.
بگیریش ار همه در کام شیر است
برآریش ارچه در سوراخ مار است.
مسعودسعد.
او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش پس برآوردندش. (مجمل التواریخ).
چو از من یاد کرد آن پاک دل مرد
قرار از منزل خسرو برآورد.
نظامی.
من که بیک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب.
نظامی.
چونکه دندانها برآرد بعداز آن
هم بخود گردد دلش جویای نان.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
گفت مرا با این جماعت چه حاجت به شمشیر است اگر خطائی کنند با این چوب دستی مغزشان برآرم. (منتخب لطائف عبید زاکانی).
دل را ز سینه در نظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر.
صائب.
- برآوردن باد سرد و باد و آه، به نشانه ٔ حسرت و تأسف آه کشیدن:
چو روی پدر دید خسرو بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چو بشنیددستان رخش گشت زرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چه بشنید شهرو از آن زن بدرد
برآورد ازدل یکی باد سرد.
فردوسی.
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد.
فردوسی.
برآورد از جگر آهی شغبناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک.
نظامی.
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد.
نظامی.
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد.
نظامی.
- برآوردن از بیخ، ریشه کن کردن. از بیخ و بن برکندن. از ریشه بیرون آوردن:
نهالی بصد سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت.
سعدی.
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ.
سعدی.
- برآوردن جان، زهوق روح کردن. مردن. قالب تهی کردن:
آن کس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد.
نظامی (لیلی و مجنون)
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان برآورد.
نظامی.
- برآوردن دمار، هلاک کردن:
نوروز ماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
منوچهری.
- دم از جان کسی برآوردن،او را بیجان کردن:
به یک حمله زیر و زبر کردمی
دم از جان ایشان برآوردمی.
فردوسی.
- دم برآوردن، دم زدن:
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
- دم سرد برآوردن، آه سرد از سینه کشیدن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه).
- روان از جان کسی برآوردن، او را کشتن:
بدژخیم گوید که هم در زمان
برآرد ز جانم بزودی روان.
فردوسی.
- سر برآوردن از، سر بیرون کردن از:
جز از رستنی ها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی.
- نفس برآوردن، زیستن. دم زدن. دمخور و دمساز شدن:
با اونفسی ز دل برآرم
کز همنفسان کسی ندارم.
نظامی.
- نفسی به آسانی برآوردن، خوش و آرام و بی تشویش عمر بسر بردن:
فرو گیر از سر بار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را.
نظامی.
- نفس سرد برآوردن، کنایه از حسرت خوردن:
نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فروریخت. (سندبادنامه).
|| انتزاع کردن. (آنندراج). برکندن. (ناظم الاطباء). تفریغ؛ برآوردن مسئله ها را از اصل. (منتهی الارب).
- برآوردن از عزا یا درآوردن، بحمام بردن و جامه ٔ سیاه از او دور کردن و جامه ٔ غیر سیاه دادن سوگوار را به علامت خاتمت مدت عزای او و آن عادتاً یکسال است. (یادداشت بخط مؤلف).
|| تقلید کردن.
- برآوردن کسی را، تقلید او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف). تقلید کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). چون کسی آواز و گفتار خود رابه چیزی [یا کسی] مانند کند گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (فرهنگ اسدی نقل از یادداشت بخط مؤلف).
|| ظاهر نمودن. ظاهر شدن. پیدا نمودن. (ناظم الاطباء). پدیدار شدن. پدیدار کردن. ظاهر آوردن:
چون آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآرد. (سندبادنامه).
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد.
نظامی.
- برآوردن آبله یا دمل و یا سرخک، از تن بثورات و مانند آن بیرون آمدن کسی را. (یادداشت بخط مؤلف).
|| رویاندن:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
- برآوردن پر، پر روئیدن بر:
چو میروک را پای گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری.
- || سرعت گرفتن. تیز دویدن:
همه خاک مشکین شد از مشک تر
همه تازی اسبان برآورده پر.
فردوسی.
- برآوردن هستی، وجود گرفتن:
تو گندم کار تاهستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد.
نظامی.
- دندان برآوردن، دارای دندان شدن:
چونکه دندانها برآرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان.
مولوی.
- ریش برآوردن، به ریش آمدن. روییدن موی به صورت کسی: و کودک [در سودان] تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم).
- میوه و برگ برآوردن، رویاندن میوه و برگ. برگ و میوه آوردن: بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء).
|| تربیت کردن. پرورش دادن. پروراندن. پروردن. (ناظم الاطباء). بارآوردن:
که در زیر پرّت بپرورده ام
ابا بچّگانت برآورده ام.
فردوسی.
پدرشاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است.
فردوسی.
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن.
فرخی.
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
و بفرمود تا اورا سواری آموزد و به هنر برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
پس شاه در او نگاه کرد سر تا پای وی به چادر و موزه پوشیده بود گفت دختر خود را چرا چون خویشتن برنیاوردی. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
چو مر بنده ای را همی پروری
به هیبت برآرش کزو بر خوری.
سعدی.
فی الجمله پسر را بناز و نعمت پروردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند. (گلستان).
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری به نازش مدار.
سعدی.
هزار نخل بخون جگر برآوردم
امید نیست که یک نوبتم ثمر بخشد.
شانی تکلو.
|| نهادن. (یادداشت بخط مؤلف). گذاشتن. (یادداشت بخط مؤلف):
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
|| سد کردن. جلو گرفتن. استوار کردن رخنه: اثلال، رخنه برآوردن. (منتهی الارب):
همه رخنه ٔ پادشاهی به مرد
برآری بهنگام پیش از نبرد.
فردوسی.
برآرم من این راه ایشان به رای
به نیروی یاری ده رهنمای.
فردوسی.
بدو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش به گل هر دو راه
همی بود خود در میان سپاه.
فردوسی.
و عبداﷲ صابونی درهاء حصار با خشت برآورد. (تاریخ سیستان). و از آن در سرای که قائم [باﷲ] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است، ببازار صرافان بغداد، برگرفته. (مجمل التواریخ).
میرساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را.
صائب.
مائیم و خیال تو که بر رغم حسودان
راهی است که نتوان بگل و سنگ برآورد.
شانی تکلو.
|| دور کردن. مانع شدن. منع کردن. بازداشتن. جدا کردن:
برآوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم برآری.
نظامی.
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.
نظامی.
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو برمیاور از نماز.
مولوی.
|| رها کردن:
با رحمت تو باد مخالف موافق است
نومیدم از سفینه کن از ناخدا برآر.
تأثیر.
|| روا کردن. اسعاف. قضا کردن. اجابت کردن. مستجاب کردن.بیوار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). انجاح. انجام دادن. امداد کردن نیازمند. (ناظم الاطباء).
- برآوردن آرزو و امید و حاجت و مراد و کارو کام و غیره، قضا کردن آن. اسعاف آن. روا کردن آن. مقضی المرام کردن:
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم از آن آرزو کامشان.
فردوسی.
برآرم از ایشان همه کار تو
درفشان کنم در جهان نام تو.
فردوسی.
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو.
فردوسی.
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش برآری ز دشمن غدّار.
فرخی.
که من هرچه تو کام و رای آوری
برآرم نخواهم ز کس یاوری.
(گرشاسب نامه).
گفت من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم واین کار برآورم. (مجمل التواریخ).
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
خدایا امیدی که دارد برآر.
سعدی (بوستان).
جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنّای پیری برآورده بود.
سعدی.
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم. (گلستان سعدی).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی.
|| کردن. انجام دادن: و بحمامی فرورو و غسلی برآر. (نفحات جامی). و بعد از... غسل اسلام برآورد و بخرقه ٔ حضرت شیخ مذکور مشرف شد. (تذکره ٔ دولتشاه).
- وداع برآوردن، وداع کردن.وداع گفتن:
هست اجازت ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد و وداع برآرد.
سوزنی.
|| گذرانیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
کسی را کجا پروراند بناز
برآرد بر او روزگاردراز.
فردوسی.
جهان چون برآری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی.
فردوسی.
|| گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف). گذشتن. برآوردن اربعین. ماندن یک چهله. چهل روز ماندن:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معمی با قرینی.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی.
حافظ (از یادداشت بخط دهخدا).
|| بمرور پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف): هزار دینار وام برآوردم. (چهارمقاله). || پذیرفتن. قبول کردن بطور مهربانی و خوبی. || درج کردن. || درمیان نهادن. || شکستن پیمان و صلح را. || حیله کردن و تزویر نمودن. || واپس آوردن. || اصلاح کردن. تمام کردن. تکمیل کردن. || پرداختن. (ناظم الاطباء). || متعدی برآمدن بجمیع معانی آن. رجوع به برآمدن شود. || نواختن. (آنندراج).


امید برآوردن

امید برآوردن. [اُ/اُم ْ می ب َ وَ/ وُ دَ] (مص مرکب) حاجت کسی را برآوردن. به آرزو رسانیدن:
تو هم بر دری هستی امّیدوار
پس امّید بردرنشینان برآر.
(بوستان).


آبله برآوردن

آبله برآوردن.[ب ِ ل َ / ل ِ ب َ وَ دَ] (مص مرکب) انتبار. تنفط.


موی برآوردن

موی برآوردن. [ب َ وَ دَ] (مص مرکب) مو برآوردن. رستن موی درسر یا بدن انسان یا حیوان عموماً و بچه ها و نوزاد آنها خصوصاً. (از یادداشت مؤلف): استشعار؛ موی برآوردن بچه در شکم مادر. اِشعار، تشعر، تشعیر؛ موی برآوردن بچه در شکم. (منتهی الارب). || بیرون کشیدن موی از چیزی. || کنایه از دقت کردن.

فرهنگ معین

برآوردن

بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن. [خوانش: (~. وَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

برآوردن

بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن،
روا کردن،
پذیرفتن و انجام دادن،
پروردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

برآوردن

اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن 8

فارسی به عربی

برآوردن

أداءُ

فرهنگ فارسی هوشیار

برآوردن

(مصدر) بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن. -3 بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن. -8 انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد.


ریشه

‎ قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن }} گیر {{ است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی) .


غوغا برآوردن

(مصدر) بانگ و فریاد برآوردن هیاهو کردن.

معادل ابجد

از ریشه برآوردن

986

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری